وبلاگ ماوبلاگ ما، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 1 روز سن داره
امیرعلیامیرعلی، تا این لحظه: 8 سال و 11 ماه و 17 روز سن داره
اهورااهورا، تا این لحظه: 4 سال و 3 ماه و 8 روز سن داره

خاطرات عاشقانه گل پسرام

عکس های مهر ماه 95

تا هفده ماهگی وقتی گل خنده رو از خواب بیدار میشه واسه تعطیلات اولین هفته این ماه ی برنامه سه تایی داشتیم و پارک و تفریح خودمونی رانندگی با رقص بعد از پارک دایی جون وقتی همسن شما بود ی اسب داشت که باهاش بازی میکرد به یاد اون دوران این شتر رو واست هدیه گرفته که پسری خیلی دوستش داره و واسش ذوق میکنه ممنونم بهترین داداش دنیا شب هایی که خونه مامانی هستی تا بغل دایی نخوابی رضایت نمیدی میری اونجا میخوابی بعد آروم میاریمت سر جای خودت تعطیلات دومین هفته این ماه هم عمه شهلا و عمو میثم شب جمعه مهمون ما بودن و کلی خوش گذشت و فیلم تولد پسری رو نگاه کردیم و یادی از گذشته و اتفاقات خوب زندگیمون کردیم ناگفته نمونه عمه ...
30 مهر 1395

سفر کاری و تفریحی

تعطیلات عاشورا خیلی خوب بود روز سه شنبه و چهارشنبه که تعطیل بود و با مرخصی گرفتن پنجشنبه و تعطیلی جمعه چهار روز تعطیلی داشتیم و دیگه برنامه گذاشتیم ی مسافرت بریم ولی نگران برنامه نذر عاشورا بودم چون من و بابایی هردومون نذر داریم با مشورت با سعید عزیزم برنامه نذرمون رو به اربعین موکول کردیم و برنامه مسافرت به شمال رو گذاشتیم دایی جون برنامه سفر به مشهد رو داشت که کنسل شد و تصمیم گرفت با ما شمال بیاد و با اصرار فراوان پدر جون و مامانی هم راضی کردیم ولی متاسفانه شب قبل از حرکت دزد اومد خونمون که همسایه ها فهمیده بودن و خدا رو شکر چیزی نبرده بود ولی دیگه پدرم پشیمان شد و ما رو همراهی نکرد و کرمانشاه موند مراقب خونه و ماشینا، دیگه ما هم ماشین نبر...
27 مهر 1395

هدیه ای از راه دور

امسال قرار بود تو تابستان خاله بیتا بیاد ایران، ولی متاسفانه برنامه جور نشد و نیامد و ما کلی ناراحت شدیم دقیقا سه ساله که دخترخاله عزیزم رو ندیدم و حسابی دلتنگشم. خاله بیتا حسابی گل پسر رو دوست داره و از اولین روز تولدش عکسشو تو بیمارستان واسش فرستادیم تا حالا و خاله جون همیشه کلی قربون صدقت میره، خاله بیتا زحمت کشیده بود از اونجا واسه گل پسرم ی کاپشن شلوار خیلی قشنگ سوغاتی گرفته بود که چون نتونست بیاد از طریق یکی از دوستاش واسمون فرستاد ایران و از تهران هم خاله الهام واسمون پستش کرد که پسری بتونه ازش استفاده کنه، دقیقا اندازه گل پسر بود و باهاش عکس انداخت و واسه خاله جون فرستادیم. وقتی هدیه رو باز کردم اشک تو چشمام حلقه زد و واقع...
4 مهر 1395

عکس های شهریورماه 95

تا شانزده ماهگی تابستان خیلی خوبی داشتیم و مملو از تفریح و خوش گذارانی بود و چون پسری دَدَ خیلی دوست داره دیگه حسابی تفریح کردیم. اولین هفته شهریور ماه پنجم شهریور از بعدازظهر رفتیم سراب نیلوفر تا ساعت 12، اثری از خواب تو چشمای پسری نبود و حسابی بازی کرد آخر شب هم با عمو جلال یک ساعتی رفتی دور زدن و کل سراب نیلوفر رو دوتایی دور زدین ناگفته نمونه وقتی رفتیم جوانرود هم ی دور حسابی تو باغ های گردو با عمو زدی عمو جلال حسابی شما رو دوست داره خاله تعریف میکرد میگفت ی شب دلش واست تنگ شده ساعت 11:30 خواسته بیاد شما رو ببینه و خاله فرح نذاشته گفته خوابیدن، دیروقته، البته واقعا من و بابا خواب بودیم ، اون شب شما مهمون مامانی بودی و تا ساعت دو شب بی...
1 مهر 1395
1